-
-
۲۸۴۵
دانلود رایگان مستند باشگاه شهرت
( واقعیت پشت پرده زندگی سلبریتی های )
تیزر مستند :
نام مستند : باشگاه شهرت (Bashgahe Shohrat)
کارگردان : محمد حسن یادگاری
تهیه کننده : یاسر فریادرس
نویسنده : محمدرضا خاتمی
گوینده : حمید محمدی
سال تولید : 1398
مدت : 77 دقیقه
صاحب اثر : مرکز مستند سوره
یا
این چند مستند زیر هم خیلی جالبه حتما ببینید
مستند باشگاه شهرت (Fame Club)، روایتی داغ از نحوه به شهرت رسیدن سلبریتی ها و حقیقت زندگی آنها میباشد، افراد مشهوری همچون الیزابت تیلور، دیوید بکهام، چارلی چاپلین، مرلین مونرو، جرج بست و افرادی ثروتمندی همچون دونالد ترامپ
در این مستند سعی شده است که زندگی بزرگترین ستاره های هنری جهان از حدود صدسال پیش تا به امروز و دیدگاه های آن در هنر، ورزش و سیاست را مورد موشکافی قرار دهد.
متن مستند :
برای بشر دانستن ابعاد عادی از زندگی آدمهای جالب، جذابتر از دانستن ابعاد جالب از زندگی آدمهای عادیست. ما جهان را بیشتر با آدمها میشناسیم تا با رویدادهایش.
هر روز شایعاتی دربارهی چهرههای مشهور به گوشمان میخورد و ماهم بدمان نمیآید، درباره آنها نظر بدهیم و قضاوتشان بکنیم. سلبریتیها به ما نشانههایی از فهم خودمان را ارائه میدهند.
آدمها مدام از خود میپرسند چرا مثل ستارهها نمیتوانند معروف باشند؟ باید چه انتظاری از سلبریتیها داشت؟ چرا آنها ثروتمند شدند و در رفاه زندگی میکنند، ولی ما به سختی زندگی میکنیم؟ و چهطور یک فرد به جایگاهی میرسد که طرفدارانی سینه چاک پیدا میکند؟
هر ستاره روایتها و معانی فرهنگی سیاسی خاصی دارد، این روایتها هر ستاره را از دیگری متمایز میکند وگاهی هم پوشش، بدن وچهره آنها این معانی را تداعی میکند.
شهرت بر جهان ما اثر میگذارد و از آن اثر میپذیرد و این امکان را به نهادهای قدرتمند میدهد تا احساسات جامعه را کنترل کند. چون همیشه افرادی عاشق آدمهای مشهور میشوند و سخنانشان را قبول میکنند
انگار آدمها با تصور خودشان به جای افراد مشهور برای لحظاتی ناکامیها و تلخیهای دنیای واقعی را فراموش میکنند.
اما شهرت روی دیگری هم دارد. تاریخ رسمی شهرت را نادیده گرفته، شهرت میتواند از نشانههای هویت جمعی و دلبستگیهای هر سرزمینی باشد. متون تاریخ معاصر به آن اشارهای نمیکند، غافل از اینکه انگار این ستارهها نمایشگران و رامشگرانی صرفا برای زمان سرگرمیاند. باشگاه شهرت
زندگی در یک نمای نزدیک تراژدی و غمانگیز است و در نمای دور کمدی و خندهدار!
خیلی تلاش کردم مردم این را بفهمند ولی آنها فقط خندیدند.
فصل اول:عصر جدید
درسالهای آغازین قرن بیستم سینما یک سرگرمی ارزون بود. افراد خوشترین اوقاتشون رو با کمترین هزینه در سالنهای سینما میگذروندن. تا جایی که بر سر در بسیاری از سینماها این تابلو نصب شده بود: اینجا خوشبختی بسیار ارزان است
تا قبل از تولد سینما رمان نویسان قهرمانان سیرکها و بازیگران نمایشهای عمومی، شهرت نسبی پیدا میکردند. اما از زمانی که پرده نقرهای پا به دنیا گذاشت بازیگران سینما فرصت برای شهرتهای افسانهای به دست آوردند. یکی از شاخصترین ستارههای سینما در ابتدای عمر صنعت سینما، چارلیچاپلین بود. هنرمندی که کارش رو با نمایشهای شاد عمومی و سیرک آغاز کرد و در جستجو رویاهاش به آمریکا مهاجرت کرد.
او با قابلیتهای بدنیاش داستان فیلم رو به گونهای روایت میکرد که هیچکس جایخالی صدا رو در فیلمهاش متوجه نمیشد. تصویر او به نمادی از سینما در جهان تبدیل شده بود و شهرت چارلی سرزمین به سرزمین پیچیده بود. او رونقبخش صنعت سینما در روزهای سخت آغازینش بود.
چارلی تونست ثروت قابل توجهای برای سرمایهداران بزرگ هالیوود کسب کنه، اما فیلمهای پولساز او پر از گوشه و کنایه به نظام سرمایهداری آمریکایی بود. چاپلین در میان مردم محبوب شده بود اما فیلمهاش باب میل اربابان قدرت نبود.
بعد از نابودی هیتلر، نزاع کمونیسم شوروی و کاپیتالیسم آمریکا بر سر اروپا آغاز شد. در رقابتی پایاپای بلوک شرق از یکسو و بلوک غرب از سوی دیگه، کشورهای اروپایی رو یکییکی با خودشون همراه میکردند. تقابل کمونیسم و سرمایهداری در عرصه فرهنگی هم دیده میشد.
بسیاری از شهروندان ایالات متحده، مهاجران اروپایی بودند و دیگه کشورشون بخشی از حوزه کمونیسم و هم پیمان شوروری به حساب میاومد. این موضوع شاخکهای سازمان سیا رو حساس کرد. هالیوود هم به عنوان سرزمین آرزوی هنرمندان، بسیاری از شهروندان اروپا از جمله چاپلین رو به طرف خودش جذب کرده بود.
سازمان سیا در سال 1947 پروژهای به نام شکار جادوگران را با هدایت جوزف مک کارتی کلید زد. این پروژه به دنبال هنرمندان اروپایی تباری بود، که نوعی تعلق به تفکر کمونیستی در اونها وجود داشت. سیلی از بازپرسیها و جمعآوری اطلاعات در هالیوود به راه افتاد و ریگان که در اون روزگار یک بازیگر درجه 2 هالیوود بود، یکی از عاملان مهم این پروژه به شمار میرفت.
اولین قربانی پروژه شکار جادوگران چارلیچاپلین بود. او که هیچوقت نتونست رضایت قدرتمندان رو برای اقامت دائم در آمریکا بگیره، زمانیکه میخواست از اروپا برای ساخت فیلم جدیدیش دوباره ویزای آمریکا رو بگیره، ساعتها از او بازجویی شد. با این حال در بدو ورود به خاک آمریکا تلگرافی به دستش رسید که در اون ویزاش رو باطل شده اعلام کرد. او بازگشتی اجباری به اروپا داشت و دیگه نتونست ستاره پرطرفدار سر در سینماها در دوران اوجش باشه.
چارلی که درآمد زیادی برای هالیوود به دست آورده بود و بسیاری از مردم جهان سینما را به کارهای او شناخته بودند، نمیتونست این شرایط را بپذیره. به چارلی برخورده بود که برای کاره نکرده بخواد اعتراف کنه، پس در اروپا با دلخوری از آمریکاییها فیلمسازی رو از سر گرفت.
در آثار جدیدش دیگه اون هیجان و شور و حرارت قبلی وجود نداشت و انگار میخواست غم خیانتهایی که در حقش روا شده بود رو با فیلمهاش بازگو کنه.
فیلمهای جدیدش شرحی از تهدیدها، ارعابها، خطرهای غیر قابل کنترل و تحت تعقیب بودنهای پنهانیاش رو به نمایش میگذاشت.
سالها بعد و در دوران پایانی عمرش، وقتیکه آکادمی اسکار میخواست اولین جایزه رو به خاطر یک عمر تلاش هنری به او اهدا کنه، حضار سالن ایستادند و بیش از پنج دقیقه به افتخارش کف زدند.
اما در اون لحظه دوربینها در چشمان چارلی برقی از غم و حسرت را ثبت کردند. غمی که نشون میداد بزرگترین ستاره هم آزادانه و بدون ملاحظه ساختار قدرت، نمیتونه مسیر قدرتش رو طی کنه و کارش رو به سرانجام برسونه. حتی اگر مردم جهان بسیاری از شادیها و خندههاشون در دوران تلخ کامی رو مدیون او باشند.
شاید چارلی ناگفتههای زیادی داشت و نتونست اونها رو در عصر جدید شهرت بگه. اما باهمهی استعدادهای بیتکرار و آثار ماندگارش، دیگه در دلش میدونست که ستارهها به دنیا نمیان، بلکه اونها ساخته دست قدرتند.
این که تو یک شخصیت هستی، به این معنی نیست که شخصیت داری!
فصل دوم: یک داستان عامه پسند
دهههای 1930و1940میلادی، هالیوود فهمیده بود یکی از مهمترین پارامترهای موفقیتهای گیشه، حضور ستارهها در فیلمه.تماشاگران هم با دیدن ستارهها به این باور میرسیدند، که مهم نیست از چه طبقهای هستی و چهقدر ثروت داری. همه چیز برای همه کس ممکنه.
یکی از ستارههای مشهور سینما در این دوره الیزابت تیلور بود. ستارهای درخشان نه فقط شیفته بازی و زیباییش بودند، بلکه زندگی شخصی پر تلاطمش هم برای مخاطبان جذاب بود.
وقتی تیلور فقط 17 سال داشت، یعنی در سال 1949 عکسش روی مجله TIMEچاپ شد و آوازه شهرتش جهان رو فرا گرفت.
{دیالوگهای فیلم: لسی بیچاره!..دختر بیچاره!
خوشگل نیست؟ اون جدیده. تاحالا به این شگفتانگیزی ندیده بودم!
این بدرد چیزهایی که بهت یاد داده بودم نمیخوره.
اون مصدومه
انجامش داد. دیدی که کارشو انجام داد
عزیزم عجب پسر دوست داشتنی}
دهههای 50 و60 میلادی عصر طلایی ستارهها بود. ستارهها موجوداتی ابرانسانی بودند. یک ستاره در اوج جلال و ثروت و زیبایی قرار داشت و دست یافتن در جایگاه او ناممکن بود.
خود ستارهها هم به ندرت در بین مردم ظاهر میشدند و فقط عکسهای آتلیهای و روتوش شده از اونها در دستان مردم قرار میگرفت. عکسهایی که ستارههارا با وقار، رعنا، جذاب و افسونگر نشون میداد.
هم مجلههای اون دوران این طور عکسهارا بیشتر برای رو جلدشون میپسندیدن و هم دوربینهای ثابت و سنگین مجال ثبت تصویرهایی با چشمهای پف کرده و پوششی غیر متعارف را نمیداد.
در دهه 50 هیچ بازیگر زنی نمیتونست برای بازی در یک فیلم یک میلیون دلار درخواست کنه، به جز الیزابت تیلور اون هم برای ایفای نقش کلئوپاترا.
تا اون زمان تیلور به عنوان یک همسر وفادار و یک مادر مهربان شناخته میشد، اما بعد از فیلم کلئوپاترا، شایعاتی بدون سند از داستان دلسردی الیزابت نسبت به همسرش بر سر زبونها افتاد.
آروم آروم دوربینهای سبکتر و لنزهای زوم به عکاسان توانایی ماجراجویی در زندگی شخصی ستارهها رو میداد. تکنولوژی نوین دوربینها، تصویر برداری در هر شرایطی و بدون نور پردازی رو ممکن میکرد. سرعت ثبت عکسها بیشتر میشد و دوربینهای کوچیک میتونستن به صورت نامحسوس وارد فضاهای خصوصی بشن.
بعد از پخش فیلم کلئوپاترا، خبرهایی درباره علاقه تیلور به مردی غیر از شوهرش پخش شد. نام ریچار برتون، که در فیلم کلئوپاترا بازی کرده بود، هرگز به اندازه تیلور مشهور نبود، اما در بین مردم پیچید.
مارچلو گپتی، یک عکاس خبری بود که یا به ارتباط بین تیلور و برتون، شک برده بود یا فقط در بخش ویژه ساحل مدیترانه روم، که قایقهای ثروتمندان در آنجا لنگر انداخته بود در حال گشت زدن بود. به هرحال او هر انگیزهای که داشت باید وقتی تیلور و برتون رو در کنار هم دیده، به شدت هیجان زده باشه. تا پیش از اون هیچ عکس دیگهای مثل این عکس ماجرا وجود نداشت.
تیلور روی عرشه قایق تفریحی دراز کشیده بود و خیالش راحت بود که هیچکس او رو نمیبینه و برتون طوری کنارش بود که معلوم میشد اونها عاشق هماند.
عکس گپتی، تیلور و برتون، دو آدم عاقل بالغ و متاهل و یک پدر و یک مادر رو در پایتخت مذهبی جها کاتولیک به نمایش میگذاشت. این در فرهنگ کاتولیک، گناهی نابخشودنی بود.
کار گپتی، در همه جای جهان فرستاده شد و روزنامهها و مجلات اون را در کنار داستانهایی از این رابطه فرازناشویی که به صورت مخفی آغاز شده و اکنون مهمترین خیانت در جهان بود، منتشر میکردند.
حتی واتیکان، این رابطه رو محکوم کرد. از وزارت امور خارجه آمریکا هم خواسته شده بود تا ویزای ورود برتون به آمریکا رو بر این اساس که او برای تربیت اخلاقی جوانان کشور مضرره، لغو کنه.
صدای شاتر یک لنز فقط کمی بلندتر از صدای بال زدن یک پرنده است. اما تاثیر ناخواسته یک عکس، میتونه در جهان طنینانداز بشه. پخش این عکس شنیده شدن اصطلاح پاپاراتزی رو بیشتر کرد. پاپاراتزی عکاسانی همچون مارچلوگپتیاند. اونها هواداران افراطی، دل زده و خو گرفته به ستارهها هستند که قواعد نانوشته مرزهای زندگی خصوصی و عمومی رو نادیده میگیرند.
پیشتر رسانههای بزرگ از افشای اطلاعات مربوط به زندگی خصوصی ستارهها جلوگیری میکردن، اما پاپاراتزیها متوجه شدند که هواداران علاقه خاصی به نسخه دیگری از سرگرمی دارند. نسخهای که در اون تصویر چهرههای مشهور در یک لحظه ناخوشایند درحالی که مشغول کاری هستند که نباید بکنند ثبت میشه.
این عکسهای برنامهریزی نشده میتونه برای پاپاراتزیها درآمدهای نجومی داشته باشه. احتمالا در ابتدا مخاطبان با دیدن تصویر ستارههای محبوبشون در شرایط نامعمول و بدون وقار همیشگی شوکه میشدند، اما رفته رفته به این تصاویر خو میگرفتند و در نهایت برای دیدن دوباره اونها انتظار میکشیدند. حالا دیگه ستارهها به بلورهای یخی روی بخاری تبدیل میشدند. تماشاچیانی که تا کنون به ستارههای دست نیافتنی نگاه میکردند، حالا میتونستند اونها را تا خطاهای روزمره زندگیشون پایین بیارن.
{دیالوگ فیلم: فایده نداره این جوری جون سالم بدر نمی بریم، جو!
اسمم جوزفینه. اینم از اولش فکر خودت بود.}
هیچکس بی عیب نمیماند.
فصل سوم: بعضیها داغشو دوست دارند
در اواسط قرن بیستم دیگه مردم با دیدن ستارهها خودشون و آرزوهاشون رو در اونها میدیدن و با اونها همزاد پنداری میکردن. ستارهها تصویری بهتر و متعالیتر از جامعه به نمایش میگذاشتند
یکی از ابرستارههایی که مدام در این نما دیده میشد، مرلینمونرو بود. در خیلی از فیلمهاش به تماشاگران اجازه داده میشد تا واکنشهای مرلین رو در نمای نزدیک ببینند و همین موضوع دلیلی بود تا بسیاری حس نزدیکی بیش از اندازهای با او داشته باشند و خودشون رو به جای او بگذارن.
{دیالوگ فیلم: نگاه کن! تاحالا جایی چیزی شبیه به این دیده بودید؟
همهاش سنگ های الماسه!
میتونم گردنم بندازمش.
بهت نمیاد. بزارش رو سرت.
حتما داری به این فکر میکنی من دیروز به دنیا اومدم!}
مرلین کودکی سختی داشت. مادر او زنی آشفته حال بود و نتونست از دخترش نگهداری کنه. مرلین در یتیمخانه بزرگ شد و از اونجا که ظاهر زیبایی داشت، از سال 1944 به عنوان یک مدل برای شرکتهای تبلیغاتی جلو دوربین عکاسی قرار گرفت. دو سال بعد تونست وارد سینما بشه و در فیلمهای سینمایی با ارائه تیپ آشنای زنی زیبا، ساده و تا حدی هوسران، به سرعت به محبوبیتی چشم گیر دست پیدا کنه. مردم دوستداشتن همیشه او را در نقشی دختری با موهای بلوند، البته ساده لوح و شاد ببینند. برای همین اجازه نداشت مسنتر یا عاقلتر و فهمیدهتر باشه. مرلین خودش هم به این موضوع پی برده بود.
زندگی او روی پرده یک زندگی رویایی بود که صنعت سینما براش ساخته بود، اما مرلین در دنیای واقعی طور دیگهای بود. طوری که مردم از ستاره محبوبشون انتظار نداشتند.
انتظاراتی که سینما ساخت، فراتر از تواناییها و گاهی متفاوت با خواستههای این ستاره بود. او بهخاطر جاذبههای جنسیاش، به یکی از مشهورترین ستارههای سینما در قرن بیستم تبدیل شد. رسانهها از او زنی ساده لوح، زیبا و اغواگر برای مردان ساخته بودند و چون در پرورشگاه بزرگ شده بود و خانوادهای نداشت، استودیوها آزادی بیشتری در سوءاستفاده از او داشتند. اما با گذشت زمان چهره مرلین از اوج زیباییش فاصله میگرفت و کهنه میشد. مرلین تحمل این سقوط آرام رو نداشت.
هالیوود او را به عرش رسونده بود و حالا داشت نابودش میکرد. او داشت پیر میشد و آینهی جادویی هم وجود نداشت تا ملکه زیبایی رو از پیری دور کنه.
زمانی که مرلین احساس کرد به مرزی پیری نزدیک و حضورش بر پردههای سینما کمرنگ شده و دیگه نقشهاش رو به سختی به دست میاره احساس شکست کرد.
استودیوها با خود مرلین کاری نداشتند و فقط پولی که از زیبایی او به دست میآوردند براشون مهم بود. زیبایی او هم داشت به پایان میرسید
در این شرایط مرلین دست به واکنشی زد که همه رو شوکه کرد.
{گزارشگر: اینجا یک کلبه به سبک اسپانیایی است؛ در بخش اختصاصی برنتوود در لس آنجلس، جایی که مرلین مونرو درآن درگذشت. بوسیله قرصهای خوابی که کنار تختش قرار داشت.}
پخش خبر خودکشی مرلین مونرو، تا ابد چهره جوان او در ذهن بینندگان، تهیه کنندگان و استودیوها به یادگار نگه داشت و به کسی اجازه نداد تا پیریش رو به تماشا بنشینه
{پزشک: نتایج من نشان میدهد که مرگ مرلین مونرو به خاطر اوردوز بر اثر خودتجویزی بیش از حد دارو بوده و دلیل مرگش به احتمال زیاد خودکشی بوده است.}
اما ادعاهایی پیش کشیده شد، مبنی براینکه مرگ او یک توطئه بوده و حوادث اسرار آمیزی مرگش رو رقم زده. قصههایی از سوءاستفادههای جنسی و روابط پنهان ملکه زیبایی جهان با سیاست مداران و ثروتمندان و ستمهایی که اربابان قدرت و ثروت بر او روا داشته بودند در میان مردم پیچیده بود.
بعد از مرگ مرلین، استودیوها بلافاصله جای خالی اورا پر کردند. به شدت شخصیت دختری احمق با موهای بلوند با جایگزینی یک ستاره جدید پی گرفته شد.
مرگ مرلین نشون داد ستارهها مانا نیستند. اونها اافول میکنند، از یاد میرن و ستارهای نو پا جای ستارهای کهنه رو میگیره. اون چه موندگاره صنعتیه که در تاریکی پشت درخشش ستارهها، نقشههایی نو برای باقی موندن کشیده.
صنعت شهرت فهمید که جاذبههای زیبایی و زنانه میتواند هر فردی رو مشهور کنه. قواعد شهرت به هم ریخته بود و دیگه لازم نبود ستارهها افرادی با توانایی خارقالعاده باشند.
دیگه میتونستند همه جزئیات زشت و زیبا، رسواییهای اخلاقی، رهایی و قاعده ستیزی خودشون رو به رسانه ها ارائه کنند.
در این حالت قاعدهای نو برای ستاره شدن بازنویسی میشد. من همه چیز را به شما نشان میدهم و شما هم همه چیز را برای همه بگویید و مرا بر سر زبان ها نگه دارید. این فرهنگ که اصالت رو به زیبایی میده بر این باوره که هر که زیباست، پس خوب هم هست. اگر ستارهها با زیباییشون مشهورند، پس هرکسی که بتونه به هر طریقی خودش رو زیبا نشون بده میتونه مشهور باشه. سالها بعد صنعت شهرت، ترویج روابط جنسی در پشت صحنه، معرفی ستارههای جنسی و شهرت به واسطه بدن و نه استعداد رو، به عنوان مولفههای اصلی به شهرت رسیدن یک ستاره زن تعریف کرد. حالا ستارهها به هر طریقی دنبال به دست آوردن شهرتاند، حتی نابودی حریم شخصی و آبروشون.
بیش از 50 سال بعد از مرگ مرلین مونرو، افشای اطلاعاتی نشون داد که ماجرای توطئه مرگ مرلین، میتونه یک سناریو صرف و شایعاتی جنجالی برای عامه نباشه.
هاروی واینستاین از تهیهکنندگان بزرگ ثروتمند و قدرتمند هالیوود و صنعت شهرت، پیرو شکایتی که از 80 زن هنری و سینمایی و مشهور مبنی بر آزار جنسی داشت، به دادگاه فراخونده شد.
ادعاهای بسیاری در رابطه با سوء استفاده جنسی مشابه واینستاین، علیه مردان قدرتمند در سراسر جهان هم صورت گرفت. واینستاین با استفاده از قدرتش، زنان را به بهانهی جلسات کاری دعوت میکرد و در نهایت اونها رو مجبور میکرد تا به خواستههای جنسی او پاسخ بدهند.
{مصاحبه با یک ستاره: نصیحتی برای دختران جوانی که به هالیوود می آیند داری؟
اگه اینو بگم انگ میخورم... اگر هاروی واینستاین شمارو به مهمونی خصوصی دعوت کرد نرید!}
بیشتر زنانی که هدف واینستاین بودند، اغلب افرادی جوان و به دنبال شهرت بودند که در ابتدای کارشون به دنبال راهی برای پیشرفت میگشتند. اما به علت نگرانی از مخدوش شدن چهرهشون در جامعه، در قبال این آزارها سکوت میکردند.
{توضیحات یک فرد: یکی از حقایق مهمی که درباره هاروی واینستاین مردم میگویند اینه که چرا این حقیقت رو دارند انتقال میدهند؟
بخاطر امیال یک نفر چرا باید الان به زمان های عقب برگردیم؟
اما بیاید این سناریو رو باهم تصور کنیم! باشه؟
شما یک زنی در سطح ضعیفتر از قدرت هستید که با یکی از قدرتمندترین افراد در صنعت سرگرمی در ارتباطاید. یکی از قدرتمندترین افراد در آمریکا. این مرد همه رو میشناسه. مهمترین وکلا؛ مهمترین سیاستمداران؛ رئیس جمهورها! همه کارگردانان فیلم؛ همه تهیه کنندگان؛ همه بازیگران؛ همه و همه ...
اعترافات باعث دستگیری هاروی واینستاین شد!
شما به صورت اختصاصی در موقعیتی آسیبپذیر قرار دارید که هیچکس در آنجا نزدیک شما نبوده!
درحالیکه او یک قدرت اقتصادی؛ اجتماعی و سیاسی است چه کار میتونید بکنید؟
به این فکر میکنی که این درسته! و بیشتر از همه اینو میپرسی که: این کاری بود که من کردم؟
این چیزی که آدمهای مورد اذیت واینستاین رو همیشه آزار میده؟
چون قدرت او خیلی زیاد است.
این زنان هیچ کاری برای تشویق هاروی واینستاین نکردند تا (بالاخره یک روز) در مقابل این رضایتش مقابله کنند.}
سال 2017 باافشای برخی از این آزارها ستارهها و سلبریتیهای زن فعال در هالیوود کمپین (من هم Me Too) رو به راه انداختند، و در اون تجربههای خودشون رو در آزار جنسی قرار گرفتن بازگو کردند.
چند ماه بعد مراسم گلدن گلوب سال 2018 در شرایطی برگزار شد که همه زنان با لباسهای سیاه به این مراسم رفتند. این سیاه پوشی به خاطر مخالفت زنان با شیوه سوءاستفاده از زیبایی و بدن زنانه برای رسیدن به شهرت بود.
لااقل دیگه همه حاضران در مراسم گلدن گلوب 2018 میدونستند که برای به شهرت رسیدن بر روی صحنه روابط پنهان و نانوشتهای در پشت صحنه وجود داره.
{دیالوگ فیلم: پدربزرگم کسی بود که نفت رو از صحرای سعودی میخرید. همه میدونستند اونجا نفت دارد. فقط فکر میکردند نمیشه استخراجش کرد و انتقالش داد. اما پدربزرگم راهی پیدا کرد با قبیله بدوی یه قرار گذاشت. خیلی نفت اونجا بود اما کشتی به اندازه کافی بزرگ برای حمل اونها وجود نداشت. پس پدربزرگم یه کشتی ساخت. اسمشو گذاشت ابرتانکر. نمیدونم اما اگه بتونی پولاتو بشمری دیگه میلیاردر نیستی.}
برای رسیدن به پول معمولا هزینههای زیادی پرداخت میشود!
فصل چهارم:همه پولهای جهان
در آغاز دهه 60 میلادی سینماها تک افتاده بودند. با پا گذاشتن تلویزیون به صحنه دنیا، مخاطب به سوی این تکنولوژی جدید رفت و صنعت سینما تا چند سال رونقش رو از دست داد. تلویزیون هزینههای هنگفت داشت و روش درآمدش هم متفاوت بود. تبلیغات تجاری تلویزیون، اصلیترین راه درآمدزایی اون بود. روشی که در اون ستارههای عرصه تبلیغات تلویزیونی فقط باید برای مدت کوتاهی جلو دوربین ظاهر میشدند و در همین فرصت کوتاه مخاطب را برای خرید کالای مورد نظر قانع میکردند.
هواداران ستارهها دوست داشتند لباسهایی رو بپوشند، که اونها میپوشند. ماشینهایی سوار بشند که ستارهها میپسندند و در همان رستورانهایی غذا بخورند که اونها غذا میخورند.
حتی اگه میدونستند ستارهها برای تبلیغ پول گرفتند باز هم به اونها اعتماد داشتند و مطمئن بودند ستارهها بی دلیل یک چیز رو تبلیغ نمیکنند.
اما کدوم ستاره میتونه بیشترین مشتری رو برای شرکتهای بازرگانی جذب کنه و حداکثر سود را براشون به ارمغان بیاره؟ و کدام ستاره میتونه مخاطب رو به خرید یک محصول ترغیب کنه؟
اواسط دهه 60 میلادی، یک قهرمان ورزشی که یک چهره زیبا و شاداب داشت ستاره صنعت تبلیغات شد. جورج بست بازیکن محبوب تیم منچستریونایتد، یکی از خوش تکنیک ترین فوتبالیستهای تاریخ فوتبال بود و تونست به عنوان بهترین بازیکن جهان در سال 1969 انتخاب بشه.
اما ستاره بست در آسمان تبلیغات زود محو شد، تبلیغاتچیها دیگه کاری به کار او نداشتند و رسانهها ماجراهایی از بدمستیها و سرکشیهای او بازگو میکردند. داستانهایی که حکایت از مشکلات ریشهدار شخصی او داشت.
او خودش رو یکی از جوانان آشوبگر و گردنکش مخالف ساختار قدرت در اروپا میدونست. جوانانی که برای هیچ چیز و هیچکس احترام قائل نبودند. اونها به جای پذیرفتن قواعد اجتماعی تنها به دنبال احساسات و خواستههای شخصی بودند.
جورج با بطالت و هوسرانی مسیر سقوط رو در پیش گرفت و شهرتش رو به افول گذاشت. او دیگه نماد هیچکدوم از ارزشهای فرهنگی جامعه نبود.
دههها گذشت و هیچ ستارهای که به اندازه جورج بست، محبوب و مشهور طرفدارانش باشه ظهور نکرد. تا اینکه در اواخر دهه 90 میلادی جوانی با مهارتی که در زدن ضربههای آزاد از پشت 18 قدم داشت توجه همه رو به خودش جلب کرد.
جوانی خوشتیپ و جذاب که فوتبالیستی ماهر بود که به عنوان یکی از بهترین هافبکهای نسل خودش شناخته میشد: دیوید بکام
او دوبار نامزد عنوان بهترین بازیکن سال جهان شد و یک بار نامزد دریافت توپ طلایی اروپا. اما هیچوقت نتونست یکی از این دو افتخار رو کسب کنه.
او دقیقا همون ورزشکاری بود که رسانهها و مردم میپسندیدند. چهرهای که مد روز رو میساخت. بکام کاپیتان تیم ملی انگلیس هم شد که باعث شد بیشتر مطرح بشه و رسانهها بیشتر به دنبال او باشند. اما همیشه این سوال در ذهن آدمها مخفی شده بود که آیا او بهترین فوتبالیست جهانه؟ همزمان با او زیدان، رونالدو، آنری، رونالدینیو و بسیاری دیگر مهارتی بیشتر از بکام در مستطیل سبز از خودشون نشون میدادند، اما به اندازه او مورد توجه قرار نگرفتند.
سال 2004 رئال مادرید میخواست بکام رو بخره، درحالی که دوبازیکن در همون پست و باکیفیتی بهتر یعنی فیگو و زیدان رو در اختیار داشت. اما بکام چون میتونست چیزهایی زیادی مثل پیراهن، پوستر، حق امتیاز، تصاویر، پخش تلویزیونی و تبلیغات رو برای رئال به ارمغان بیاره خریداری شد.
حضور چهار ساله بکام در رئال، اونقدر پول برای رئال داشت که مدیران رئال مادرید شکستها و ناکامی های اون سالها را نادیده گرفتند. اونها هم باور داشتند مخاطب به محصولی که تبلیغ میشه توجهی نداره، بلکه به کسی که اون رو تبلیغ میکنه دقت میکنه.
بکام پسری جوان و جذاب برای رسانهها و بازیگری اغواگر برای صنعت تبلیغات بود. او با ازدواجش با ویکتوریا آدامز عضو یکی از گروههای موسیقی دخترانه که در مدلینگ هم فعال بود خودش رو در غالب مردی خانوادهدار و موقر، با یک زندگی سالم نشون داد. محبت او به فرزندانش هم به تصویری مردم درست کاری که ساخته بود کمک میکرد. ارزشهایی که او نماینده اونها شده بود درست همون ارزشهایی بودند که هدایتگران فرهنگی جامعه میخواستند.
با اینکه بکام هیچوقت نتونست در جایگاه بهترین فوتبالیست جهان قرار بگیره، اما بدون شک یکی از محبوبترینها در تمام ادوار فوتباله. حمایت هدایتگران فرهنگی جامعه و نمایی که رسانهها از اون نشون میدادند او را به عنوان الگویی برای جوانان معرفی میکرد.
سالها پیش جورجبست در مقابل نظام اجتماعی روزگار خودش ایستاد و سازی مخالف با آهنگی که رسانهها پخش میکردند نواخت؛ اما دیوید بکام درست برعکس او تبدیل به نمادی شد که تمام ارزشهای صاحبان رسانه رو تبلیغ میکرد و به عنوان نماینده تمام عیار سنتی جامعهاش به شهرت رسید.
اگر در گذشته فردی با شنا در خلاف جهت جریان آب، به شهرت میرسید حالا دیگه بدون مدیریت شهرت نمیشه یک فرد رو در صدر محبوبیت و جذابیت نگه داشت. چیزی که بکام با همه ناکامیهایش درفوتبال از اون سود برد و جورجبست با همه موفقیتهاش از اون بیبهره موند.
{دیالوگ فیلم: تو آزاد میشی و تحت حفاظت خواهی بود.
اینا رو تو فراغتت بخون. گمشون نکنی.}
توحق داری من رو بکشی، اما حق نداری اعمالم را قضاوت کنی!
فصل پنجم: اینک آخرالزمان
ستارهها برای اونکه موندگار بشن، باید یک معنا رو در ذهن مخاطب درست کنند. معنایی که گاهی به اصلیترین هدف زندگی یک هوادار تبدیل میشه.
در این حالت نوعی خاصی از هوادار به وجود میاد. فردی که ستاره محبوبش رو در مقامی فراتر از انسان میبینه.
ستارهها برای او تبدیل به خدایانی انساننما میشن و هوادار افراطی حاضره برای اونها جونش رو هم فدا کنه. همیشه حضور اون رو در قلبش احساس میکنه و رویاهاش او رو میبینه. عکس او رو در مقابل چشمانش نصب میکنه و با تصویر ستارش حرف میزنه. در یک کلام اون رو مثل یک بت میپرسته. در این حالت هوادار ناهنجاریها و حتی رسواییهای ستارهاش رو نمیبینه.
هوادارای پدیدهایه که فرد تلاش میکنه تا سرکوبهاش رو با معناهای تقویت شده که ستارگان به وجود آوردن، جبران کنه. گرداندگان شهرت هم این موضوع رو فهمیدند.
اوایل قرن 21 که رسوایی اخلاقی مایکل جکسون رسانهای شد، همچنان هواداران به او توجه داشتند و بسیاری هنوز او رو میپرستیدند. چیزی که سالها قبل شهرت الیزابت تیلور رو با یک کابووس وحشتناک به پایان رسونده بود، در مورد مایکل جکسون پایان خوشی داشت.
دیگه رسانهها هم فهمیده بودند، بی ابرویی و خشم هم مزایایی داره. مایکل جکسون به نمادی از عصر جدید تبدیل شد.
شهرت او بعد از دادگاه تجاوز به کودکان هم پایدار بود. برخی منتظر بودند مایکل جکسون بعد از این دادگاهها از صحنه شهرت کنار گذاشته بشه، اما انگار ایمان هواداران او به خداوندگارشون خدشه ناپذیر بود. طوری که حتی صدای مدافعان دین داری در آمریکا هم در اومد. ستارهپرستی یک آیین تازه شد و باورها و رفتارهای نو باخودش آورد. ستارهها جای مقدسات رو گرفتند، غافل از اینکه این بتها فقط یک تندیس معمولی و یک آرمان پوشالی دست نیافتنی هستند. سلبریتیها معابدی شدند که داستان افسانهها رو برای پرستندگانشون بازگو میکنند.
{دیالوگ فیلم: قدرت عین کار املاک بستگی داره به موقعیت و موقعیت و موقعیت. هر چهقدر به مرکز نزدیکتر باشی همون قدر ارزش ملکت بالاتر میره. قرنها بعد وقتی مردم این تصاویر رو میبینند. در گوشه کادر کی رو میبینند که داره لبخند می زنه؟}
این دموکراسی شماست که منو انتخاب کرد!
تو این موقعیت رو جور کردی آمریکا.
تو منو رئیس جمهور کردی!
فصل ششم: خانه پوشالی
مشهور شدن ستارهها توسط رسانهها چیزی نبود که از چشم اهل سیاست دور بمونه. در دهه 1930 هیتلر هم متوجه قابلیتهای رادیو و سینما برای نشر چشماندازهای بزرگ خودش شده بود.
سالها بعد برای اولینبار یک مناظره تلویزیونی بین کندی و نیکسون رئیسجمهور آینده یک کشور رو مشخص کرد. در اون سال شکی وجود نداشت که تصویر میتونه برکلام غلبه کنه. در اون مناظره نیکسون به خوبی خودش رو در بحث نشون داد، اما از نظر ظاهری رنگش پریده و گونههاش گود افتاده بود. همین باعث شد در مقابل رقیب خوش قیافهاش شکست رو بپذیره.
در دهه 1950 رونالد ریگان اگر چه ستارهای بزرگ در هالیوود نبود، اما اینقدر در هنر نمایش و ارتباطات ماهر شده بود که بتونه در دهه80 میلادی به یک سیاستمدار موفق تبدیل بشه. او برای اولینبار تونست از بازیگر سینما یک سیاستمدار درست کنه و او رو به صندلی ریاست جمهوری آمریکا برسونه.
ریگان در حوالی دهه 50 و 60 میلادی به صورت آشکار، خواهان فرستادن بازیگرانی که با کمونیسم همراهی داشتند به فهرست سیاه و اخراج اونها از آمریکا بود.
در سال 1980 اون تونست کارتر رو از کاخ سفید بیرون کنه
گفتههای او در تبلیغات انتخاباتیاش اون قدر جذاب، پرحرارت، طنز آمیز و با هنر بازیگری اجین شده بود که مقدمات تبدیل ریگان به رئیسجمهور، به راحتی مهیا شد.
با رئیسجمهور شدن ریگان آشکار شد که فرهنگ شهرت، سیاستمداران رو مجبور کرده تا از همون فنونی استفاده کنند که ستارههای بازاریابی و تبلیغاتی استفاده میکنند.
اگر چه ممکنه ریگان چیز زیادی از سیاست یا موافقت نامههای بین المللیِ تجاری تا اون زمان ندونه، اما او بلد بود تصویر دلربایی از خودش ارائه کنه و جملههایی پر طنین بگه. این دقیقا چیزی بود که از هالیوود آموخته بود.
اوایل قرن 21 یک ستاره پرفروش هالیوودی از این سرمشق الگو گرفت. آرنولد شوارتزنگر که تمام استعداد سیاسیش در تصویری که از خودش در سینما ارائه داده بود، خلاصه میشد. اگر چه او تا پیش از انتخاب شدنش به عنوان فرماندار کالیفرنیا از سیاست چیزی نمیدونست، اما این مسیر رو به صورت حرفهای طی کرد. او که در مقطعی گرانترین بازیگر جهان بود محبوبیت سینمایش کمک کرد تا محبوبیت سیاسی هم کسب کنه. دیگه روشن بود سیاست و سرگرمی با هم ارتباط تنگاتنگی دارند. و بنابراین هر ستاره عامه پسند یا بازیگر سینما میتونست به صورت بالقوه به یک شخصیت قابل انتخاب در دموکراسی آمریکایی تبدیل بشه.
حالا شهرت فرصتهایی برای چهرهها فراهم می آورد تا نظریههای سیاسیشون رو در جامعه اعلام کنند.
همین باعث شد تا روسای جمهور مختلف آروم آروم از قدرت ستارهها استفاده کنند.
با اینکار اونها معناهایی که ستارگان ساخته بودند مال خود میکردند و چهرههای مشهور به عنوان ابزاری برای تسهیل راهبردها و فعالیتهای سیاسی استفاده میشدند.
اما شوک بزرگ در تعامل شهرت و سیاست در انتخابات سال 2016 آمریکا رقم خورد.
در اواخر قرن بیستم رسانهها اون رو به خاطر ثروتش به شهرت رسانده بودند و جرئیات زندگیش در مقابل چشمان مردم بود. بعدها خود او به این ماجرا تن داد و به صورت مستقیم در فیلمها و برنامههای تلویزیونی حضور پیدا کرد. تولید برنامههای دختر شایسته جهان، مسابقات جهانی کشتی کج به همراه میزبانی و مجریگری مسابقه تلویزیونی کارآموز در شبکه NBC باعث شد تا در پیادهروی مشاهیر هالیوود یک ستاره به او داده بشه.
او تنها کسی که بدون هر گونه سابقه سیاسی تونست پا به کاخ سفید بزاره.
دونالد ترامپ نشون داد که ستاره بودن میتونه راه رسیدن به قدرت در جهان جدید باشه و مطمئنتر از هر جریان سیاسی پا به میدان قدرت گذاشت.
{دیالوگ فیلم: کی پولمونو میگیریم دانیل؟
تو به کلیسای ظهور سوم مدیونی. 5000 دلار فقط بخشی از قراردادمون بوده
حتی فکرشم نکن خوک...این دور و بر پرسه بزنی
اینه اینه این درسته
خودم تو گورت میکنم
زیر زمین دفنت میکنم}
از مردم متنفرم به آنها نگاه میکنم چیزی که ارزش دوستداشتن داشته باشد پیدا نمیکنم
فصل هفتم: خون به پا میشود
سال 1977 الویسپریسلی سلطان موسیقی اون دوران از دنیا رفت. مرگ پریسلی در سن 42 سالگی به محبوبیت و فروش موفق آثارش خاتمه نداد. فروش بین 600 میلیون تا یک میلیارد نسخه از آثار او، نامش را در کنار بزرگترین و پرفروشترینهای تاریخ موسیقی قرار داد. این آمارهای فروش ثابت کرد که مرگ چهرههای مشهور هم میتونه جان تازهای به بازار آثارشون بده. مرگ میتونه درخشش ستارهی جوان رو بیشتر کنه.
اوایل دهه 80 میلادی خبری بزرگ، نگاه جهانیان را به خودش جلب کرد. ازدواج شاهزاده انگلستان با عروسی محجوب که فقط 20 سال از عمرش گذشته بود. مراسم ازدواج اون دو نزدیک به 750 میلیون نفر در سراسر جهان رو پایه تلویزیون نشوند و 600 هزار نفر در بیرون کلیسا و خیابانها لندن دور هم جمع کرد.
پس از این ازدواج دایانا به یکی از زنان قدرتمند انگلستان تبدیل شد. این مراسم حقیقت داشتن قصههای پریان را به مردم نشون میداد.
جوانی، زیبایی، لباسهای فاخر و یک شاهزاده در نقش شوهر.
هواداران او که اهل همهی کشورهای دنیا بودند، داستانی پر از عشق، خوشبختی، آزادی و رهایی رو در ذهن میساختند. قصههایی که دایانا رو از دختری ساده به الهه سده بیستم تبدیل میکرد، قصه او چیزی شبیه به داستان سیندرلا، سفید برفی یا دیو و دلبر بود، یک شاهزاده زیبا و تنها که با ازدواجش خودش رو در قصری بزرگ اسیر میکرد.
اما دایانا برای ساختن داستان خودش دست به کار برای تحقق آرمانش شد. او خودش رو مشغول فعالیتهای خیریه کرد و در بیمارستانها به ملاقات کودکان و بیماران مبتلا به ایدز میرفت.
هر جا قدم میذاشت چندین خبرنگار و عکاس به دنبالش بودند. شهرت و محبوبیت دایانا باعث شد تا کوچکترین کارهاش هم توسط رسانهها و پاپاراتزیها پوشش داده بشه.
او با حضور متعددش در میان مردم به مادری برای انگلستان تبدیل شد. نشانهای از امید برای محرومان و مظلومان در همهی جای جهان و یک نقطه اتکا برای گروههای اقلیت، حاشیه ای و فقیر. دایانا آروم آروم تبدیل به یک قدیس میشد.
او میدونست مردم دوست دارن او رو اینگونه ببینن، که مثل داستان پریان از دل مردم عادی ناگهان به یک ملکه تبدیل شده. محبوبیت او با افزایش قدرت و اعمال نظرهاش همراه میشد. دوست داشتن او بیشتر از دوست داشتن ملکه مادر برای مردمان بریتانیا ارزش پیدا کرده بود.
تا اینکه ماجراجویی رسانهها در زندگی خصوصی دایانا و شاهزاده دست به افشای روابط عاطفی پنهانی زد. از جمله آنها روابط عاشقانهای که چارلز پیش از ازدواجش با دایانا داشت. این افشاگری قصهها و شایعاتی از روابط پنهانی شاهزاده با زنی غیر از همسرش رو تایید میکرد. تا جایی که دایانا بالاخره در یک مصاحبه تلویزیونی مجبور به بیان پارهای از حقایق شد.
{مصاحبه دایانا: خوب؛ هرسه ما در این ازدواج قرار داریم؛ پس خیلی شلوغه!
فکر میکنی یه روزی ملکه بشی؟
نه فکر نمیکنم!
چرا اینطوری فکر میکنی؟
دوست دارم ملکه قلب مردم و در قلب مردم باشم.}
با این موضع گیریها، دایانا که به نظر میرسید در دام افتاده و راه فراری نداره، بی دفاع در برابر خانواده سلطنتی قربانی شده بود.
در این شرایط او با انجام وظایف مادریش، جلوههای بیشتری از فداکاری زنانه را برای مردم نمایان کرد. او نقاب متانت مادرانهاش رو برنمیداشت و برای میلیونها هوادار لبخندهایی ملیح حواله میکرد. به نظر میرسید محبوبیت دایانا برخلاف شوهرش و ملکه مادر به شدت در حال افزایشه.
در سال 1992 جدایی او و شاهزاده به صورت رسمی اعلام شد. با این کار عنوان سلطنتی دایانا قدری پایین اومد.
اما چون مادر دو تن از شاهزادگان بود تا آخر عمر به عنوان یکی از اعضای خانواده سلطنتی باقی موند.
{دایانا: ببخشید! به عنوان والدین! می تونم ازتون بخوام که به شرایط بچههام احترام بذارید؟ چون من به بچههام گفتم که به تعطیلاتی میریم که جای مناسبی خواهد بود؟ به عنوان والدین میخوام که از بچههام مراقبت کنم.}
سال 1997 دایانا به عنوان داوطلب ویژه صلیب سرخ جهانی به آنگولا رفت تا با کسانی که در میدانهای مین معلول شده بودند صحبت کنه. تصاویر دایانا درحالی که کلاه آهنی و جلیقه به تن داشت از تاثیر گذارترین تصاویر انتهای سدهی بیستم بود.
در همون سال او به بوسنی سفر کرد و باز هم با معلولانی که از انفجار در میدانهای مین جان به در برده بودند ملاقات کرد. سپس به فرانسه رفت تا نامزد جدیدش دودی الفاید که یک مسلمان مصری بود رو ببینه به نظر میرسید این دو قصد ازدواج با یکدیگر رو دارند.
بعدازظهر 30 اگوست 97 بود که دایانا و الفاید به همراه محافظ و رانندهشون هتل ریتز در پاریس رو ترک کردند و در حاشیه شمالی رود سن شروع به گشت و گذار کردند. اما رسانهها خیلی زود متوجه شدند و مرسدسی که اونها با اون سفر میکردند رو تعقیب کردند. هرجنبه از زندگی او تحت نظر بود و تمام جوانب زندگیش کاملا جهانی شده بود. دایانا یک چهره مشهور بسیار آسیبپذیر بود و بنابر این طعمهای چرب و یک قربانی برای تمام فصول شد.
ساعت 12:20 دقیقه نیمه شب یک موتور سیکلت دایانا و الفاید رو در یک تونل زیرزمینی زیر قصر آلما تعقیب میکرد،
وقتی مرسدس سرعت گرفت تا از گروه تعقیب کننده فاصله بگیره به دیوار خورد و با انحراف به چپ به شدت با یک ستون برخورد کرد و پس از چند معلق متوقف شد.
عکاسانی که اونها را تعقیب میکردند چند لحظه بهت زده شدند و نمیدونستند باید چیکار کنند. چهار نفر بیحرکت درون مرسدس صدمه شدید دیده بودند و یکی از اونها مشهورترین زن جهان بود.
عکسهای ماشین له شده به سرعت تیتراژ مجلههارا بالا میبرد، اما تاخیر در کمک به او و همسفرانش میتونست شانس زنده موندن اونها رو از بین ببره.
پس از اون عجیبترین عزای عمومی اتفاق افتاد که هیچ چیز اون عادی نبود. مقیاس گسترده و شدت پاسخ به مرگ او این رویداد رو متمایز کرد.
سالها قبل مرگ الویس پرسلی فرصتی برای عزای عمومی پدید آورد، اما این رویداد از نوع دیگری بود.
پاسخ به مرگ دایانا معانی نمادینی رو در مقابل دربار انگلستان میپروروند.
در روزهای پیش از تشیع اون بیش از یک میلیون نفر جمع شدند تا آخرین ادای احترام به او رو پشت درهای کاخ باکینگهام به جا بیارند. سه میلیون عزادار در تشیع جنازه او شرکت کردند و کل مسیر حرکت رو گلباران کردند.
نیم میلیارد نفر هم بیننده از سراسر جهان رویدادهای این روز رو تماشا کرد. حالا دیگه دایانا مرده بود. چه دربار انگلستان مقصر باشه چه پاپاراتزیها.
طبیعی بود که افکار عمومی پاپاراتزیها را که در تعقیب دایانا بودند رو مقصر بودند. اگه اونها اونطور دیوانهبار برای عکس گرفتن ماشین دایانا رو دنبال نمیکردند، یا بعد از وقوع حادثه به جای عکس گرفتن به کمک مصدومان میرفتند شاید او زنده میموند.
البته مردم نه تنها شاهد پایان قصه دایانا ملکه آرزوهاشون بودند، بلکه خود رو در ناخودگاهشون به نوعی بازیگر این قصه هم تصور میکردند. نقش رسانهها در مرگ دایانا ممکنه آشکار شده باشه، اما نقش مردم در این بین رها شده.
اگر چه مردم عکاس پاپاراتزی رو مقصر میدونستند و رسانهها رو محکوم میکردند، اما در حقیقت خودشون با عطش زیاد و خریداری از رسانهها به اونها کمک کرده بودند.
برخی هم همچنان برای کم کردن از بار گناهشون همه این ماجراها رو داستانی ساختگی از جانب دربار انگلستان با استفاده از ابزار شهرت و پاپاراتزیها میدونند تا کنترل افکار عمومی در حذف دایانا راحتتر صورت بگیره.
{دیالوگ فیلم: هر حقه شعبدهای 3 مرحله داره. اولین مرحله تعهد نام داره. شعبدهباز یه چیزی رو به شما نشون میده
ولی حقیقت این نیست.
کجا داری میری؟
لعنتی ولم کن من خودم این کارهام.
مرحله دوم بازگشته. شعبده باز یه چیز معمولی رو میگیره و یک کار غیر معمولی روش انجام میده!
خودتون سر خودتون کلاه میذارید، اما شما تشویق نمیکنید. باید برش گردونید
این دلیلی که هر حقهای سه مرحله داره
سختترین بخش. بخشی که ما بهش میگیم؛ حیثیت}
کسی به راز تو اهمیت نمیدهد تنها نمایشت برایشان جالب است مردم تا رازت را بفهمند دیگر به نمایشت اهمیت نمیدهند.
فصل هشتم: حیثیت
اواسط دهه اول قرن 21ام، فضای مجازی پدید اومده بود و رسانههای جدید اینترنتی روی کار اومدند. دیگه کسی منتظر نمیموند تا از پشت جعبه یا پرده جادویی کسی براشون چیزی به نمایش بزاره تا از جهان مطلع بشند. مردم در اینترنت و رسانههای اجتماعی اون چیزی رو پدید میآوردند که خودشون میخواستند.
رسانههای اجتماعی با استفاده از شهرت ستارهها و تلاش برای هیجان دادن به زندگی و کارهای سلبریتیها، مردم رو به رفتارهای مورد انتظار ترغیب میکنند. اونها افراد عادی رو تشویق میکنند تا با ستارهها همزاد پنداری کنند و از عادی بودن متنفر باشند. با این روش روز به روز پذیرفتن زندگی روزمره را برای آدم ها دشوارتر میکنند.
وقتی فرهنگ شهرت، وارد عصر شبکههای اجتماعی شد، مشهور بودن بدون انجام دادن هیچ کاره برجستهای هم رایج شد. رویدادهای بی اهمیت که سالها قبل فکر کردن به اونها هم مسخره بود، میتونند اهمیت پیدا کنند .
دیگه هیچ فرمانی از بالا دست نیست که بگه شما استعداد چهره شدن رو دارید. بسیاری از چهرهها در گذشته کم و بیش استعدادی داشتند، اما شبکههای اجتماعی چهرههای مشهوری رو معرفی کردند که شهرتشون هیچ ربطی به قابلیتهاشون نداره و کاملا به حضورشون در این صفحات وابسته است. حضور اونها مهمتر از تواناییهاشونه.
اونها کسانیاند که برای آشنا بودنشون مشهورند. اونها ساخته میشند تا شاید کم کم جای قهرمانان اصلی رو بگیرند. در این شرایط افرادی که عملا هیچ امتیازی نسبت به دیگران نداشتند، شروع به رشد کردند. اونها به دلیل نداشتند هیچ ویژگی خاصی توجهها رو به خودشون جلب میکنند.
در واقع اونها فاقد هر نوع امتیازیاند و از لحاظ شایستگی فرقی با بقیه اعضای جامعه ندارند. طرفداران اونها هم با گرهزدن وضعیت خودشون به اونها این آرزو رو در سر میپرورونند که بدون کار و تلاش روزی بتونن به جایگاه اونها دست پیدا کنند. به همین دلیله که مردم در رسانههای اجتماعی شهرت رو نه یک فرآیند طولانی مدت که اتفاقی معجزه آسا میدونند تا روزی زندگیشون رو زیرورو کنه. این روزها اونقدر مشهور شدن مسیر روشنی داره که بسیاری از سرمایه گذاران در این صنعت دست به تاسیس مراکزی برای کشف، مشاوره و پرورش استعداد برای ستاره شدن زدند.
سازمانهایی همچون CAA که نماد استعدادهای خلاق و هنری در لس آنجلس کالیفرنیاست، به تبدیل افراد عادی به چهرههای مشهور و پرطرفدار مشغوله.
چه بسیار ستارههایی که از دوران کودکی و نوجوانی، تحت حمایت چنین سرمایه گذاریهایی بودند و معروف شدند و چه بسیار افراد بی استعدادی که با مشاوره و همراهی این سرمایه گذاران به افرادی با شهرتهای میلیونی در سطح جهان تبدیل شدند.
چه شکستی بدتر از اینکه، عشق و وقتت را به پای یک نفر بگذاری و در آخر بفهمی او چقدر با تو غریبه است!
فصل آخر: درخشش ابدی یک ذهن پاک
ستارهها آیینه جامعهاند. آنها جامعه را در نمایی کلی به ما نشان میدهند. بخشهایی از جامعه که برای ما پنهان است، در تصویری که رسانهها از ستارهها پخش میکنند برای ما بازنمایی میشود.
در تاریخ هیچ دورهای را نمیتوان با امروز مقایسه کرد که این حجم انبوه از ستاره افراد با نفوذ و الهام بخش بخواهند احساسات جامعه را به سویی هدایت کنند. مهم این است که مردم با دیدن آنها بتوانند رویایی از آنچه را ندارند در سر بپرورانند. ما همیشه با زندگی ایدهآلی که در ذهن میپروریم فاصله داریم. زیبایی، ثروت و شهرت سلبریتیها برای ما جذاب است. آنها خود ایدهآل ما هستند.
در سینما تماشاگران میدانند آنچه بر پرده میبینند چیزی جز نقشهایی از نور نیست، اما ترجیح میدهند باور کنند که مردم واقعی را در موقعیتهای واقعی تماشا میکنند. چه بسا بدانند که ستاره نیز انسانیست مثل هر انسان دیگر. اما تصمیم میگیرند باور کنند او استثنایی و جادوییست. بسیاری بر این باورند که ستاره مهمترین و پر درآمدترین کشف عصر جدید است، اما ستارهها نیرنگی بزرگاند. نیرنگی بزرگتر، زیباتر و جذابتر از نیرنگهای گذشته برای سود بیشتر.
کارخانههای رویاسازی جهان هرروز ستارهای جدید تولید میکنند.